خسته ام...

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته ، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، . خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی ، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

تصور هاي باطل ؛ نقش زد آينده ي ما را

به تصويري مجازي ؛ خط كشيد آيينه ي ما را

رفاقت ها ؛ محبت ها ؛ چرا زيبا صرابي بود

گذشته لحظه هاي عشق ما ؛ آشفته خابي بود

غرورم را لباست ميكنم ؛ باز التما ست ميكنم

 تا وقت ديدار

دوچشمم فرش پايت ميكنم ؛ جانم فدايت ميكنم

 تو رو خدا من را نيازار

 

زندگی...

 

اين قافله ي عمر عجب ميگذرد

دريا دمي كه با طلب ميگذرد

ساقي غم فرداي حريفان چه خوريم

پيش آر پياله را كه شب ميگذرد

كه شب ميگذرد