اولین پست سال 1387 و آخرین پست سال 1402
قدیما حالی برای نوشتن بود و چشمی برای خوندن
الان نه حالی هست نه مطلبی . دنیا تکراری شده
دیگه زندگی دیگران برامون جذابیتی نداره
دنیا خیلی وقته تموم شده ما به زور رو پاییم
اولین پست سال 1387 و آخرین پست سال 1402
قدیما حالی برای نوشتن بود و چشمی برای خوندن
الان نه حالی هست نه مطلبی . دنیا تکراری شده
دیگه زندگی دیگران برامون جذابیتی نداره
دنیا خیلی وقته تموم شده ما به زور رو پاییم
پست جدید به بهانه اینکه هنوز زنده ام
اینستاگرام من siyavashuar
موبایلی وجود نداشت که اینترنت داشته باشه
با هزار تا سیمو کارت اینترنت کانکت میشدیم
هزاربارم قطع میشد وصل میشد
اما خیلیا بودن میومدن دلنوشته هاتو میخوندن
خیلیا باهات صحبت میکردن
دوست میشدن
اما حالا هیچکس به فکر دیگری نیست
وقتی پیامهای کساییو میخونم که10 سال پیش بهم پیام دادن گریم میگیره.
چقد ما آدما عوض شدیم
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان ناصرالدین شاه ، طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ، اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن ..
نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان)
نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه
و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که (به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. (کعبه عشق)
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
گر چه آدم آهني قصه ي ما در گوشه اي از سالن نمايشگاه ايستاده بود ، ولي هميشه جمعيت زيادي دورش جمع مي شدند وتماشايش مي کردند.
وسايل جالب الکترونيکي زيادي در آن جا بود ولي آدم آهني يکي از بهترين و جالب ترين وسايل بود. بچه ها و بزرگ ترها چندين مرتبه به طرفش مي آمدند و حرکات جالب بازوان آهنيش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجي رنگش را به دقت و با تعجب نگاه مي کردند. آدم آهني سر و بازوانش را تکان مي داد. هم چنين مي توانست به سوالاتي که از او مي شد جواب بدهد.
البته نه هر سوالي ، بلکه فقط سوالاتي که از قبل روي ديوار کنارش نوشته شده بود و او براي جواب دادن به آن ها به خوبي طراحي شده بود.
باز ديد کنندگان بايد از سوال شماره ي يک شروع مي کردند:
- اسم شما چيست؟
آدم آهني با صداي خشن و خرخر مانندي جواب مي داد: اسم...من...تروم...است.
دومين سوال اين بود: در کجا متولد شده اي؟
- من...در...آزمايشگاه...متولد...شده ام.
سومين سوال: در حال حاضر چه کاري انجام مي دهي؟
آدم آهني در حالتي که به نظر مي رسيد با دهان بسته مي خندد ، جواب مي داد: " در حال حاضر...در حال جواب...دادن...به...سوال هايي پيش پا افتاده هستم... " و بعد با صداي غريب مي خنديد.
مردم هم مي خنديدند و بعد دوباره سوال هاي از قبل آماده را ادامه مي دادند:
- بيشتر از همه چه چيزي را دوست داري و از چه چيزي اصلا خوشت نمي آيد؟
- از...همه بيش تر...روغن چرب را...دوست دارم...و از بستني با مرباي زرد آلو...بدم مي آيد.
مردم هم دوباره مي خنديدند و به فهرست سوال ها خيره مي شدند تا سوال پنجم را از آدم آهني بپرسند: آينده ي روبوت ها چيست؟
- آينده ي ...بسيار خوب و...جالب توجهي...در انتظار...آن هاست...
- شما براي انجام چه کارهايي درست شده ايد؟
- من...بايد...هر کاري را...که برايش...طراحي و برنامه ريزي...شده ام...انجام دهم...
بعد سوال آخر پرسيده مي شد: براي ما بازديد کنندگان از اين نمايشگاه چه آرزويي داريد؟
- " براي شما...آرزوي سلامتي و شادي...دارم! "
اين جمله ي آخر را در حالي که پاي چپش را با خوش حالي روي زمين مي کوبيد و از شدت برخورد آن کف نمايشگاه به لرزه در مي آمد ، اظهار مي داشت.
حالا دوباره نوبت عده اي ديگر مي شد که به زودي جمع مي شدند و دوباره همان سوال ها را به ترتيب مي کردند. آدم آهني قصه ي ما هرگز از جواب دادن به اين سوال ها خسته نمي شد. به موقع مي خنديد و پايش را روي زمين مي کوبيد و به موقع بازويش را تکان ميداد و بعضي اوقات هم با چشم نارنجي رنگش ، موذيانه چشمک مي زد.
او برنامه اش را بدون هيچ اشکالي انجام مي داد! خداحافظ. و اگر يکي از اين شب ها شاپرک از پنجره به داخل نمايشگاه نيامده بود ، شب ها و روزها به همين ترتيب سپري مي شد. شاپرک به طرف نور نارنجي رنگ چشم تروم جلب شد. چشمي که در تاريکي درخشش زيادي داشت ، شاپرک روي شانه ي آدم آهني نشست ، بالش را بر روي چشم تروم کشيد و با نااميدي گفت: " واي چه نور سردي! "
آدم آهني مي خواست بگويد: " اين روشنايي نيست چشم من است " ولي فقط توانست جواب شماره ي يک را بگويد: " اسم من...تروم...است".
شاپرک گفت: " جدا؟ من هم يک پروانه ي شاپرک يا شب پره هستم. اسم من بال بالي است."
آدم آهني جمله ي بعدي خود را تکرار کرد: " من در آزمايشگاه به دنيا آمده ام."
شاپرک گفت: " آزمايشگاه...بايد کشور قشنگي باشد " و بعد شاخک هايش را تکاني داد و گفت: " من هم در يک درخت بلوط جوان به دنيا آمده ام...
آيا تا به حال درخت بلوطي را که تازه به ميوه نشسته است ديده اي؟ "
تروم گفت: " در حال حاضر من به سوال هاي پيش پا افتاده و معمولي جواب مي دهم " و بعد با صداي بلند خنديد: " هاهاهاها... "
شاپرک خيلي ناراحت شد و رنگ بال هايش پريد و با صدايي آهسته گفت: " لطفا مرا ببخش ، مسلما من خيلي درخشان نيستم. آخر تازه ديروز از شفيره ام خارج شده ام و هيچ کس چيزي را برايم توضيح نداده است. تنها به من ياد داده اند که چگونه از پرنده هاي شب مخفي شوم ، هم چنين گفته اند بايد مراقب خفاش ها هم باشم..."
آدم آهني با برنامه ي خودش که از پيش طراحي شده بود ، دوباره ادامه داد: " من بيش تر از همه روغن چرب را دوست دارم و از بستني با مرباي زرد آلو خوشم نمي آيد. "
شاپرک در جواب گفت: " من بيش تر از همه گاز زدن برگ هاي جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن چرب را نچشيده ام...
آيا تو برگ بلوط دوست داري؟! اگر بخواهي مي توانم تکه اي از آن را برايت بياورم..."
آدم آهني مي خواست بگويد که شايد چشيدن مزه ي چيزهاي تازه فکر خوبي باشد ولي ناگهان جواب آماده ي شماره ي پنج به سرعت شروع شد:
- " در آينده روبوت ها وضعيت بسيار خوبي خواهند داشت."
شاپرک آهي کشيد و گفت: " تو از کلمات سخت و طولاني استفاده مي کني ، من که گفتم تازه از شفيره ي تنگ بيرون آمده ام و مي توانم بگويم هنوز چيزي نمي دانم."
آدم آهني با سماجت گفت: " من بايد هر کاري را که برايش طراحي و برنامه سازي شده ام ، انجام دهم."
شاپرک گفت: " متاسفم! وقت رفتن رسيده ، خداحافظ ، تروم عزيز! "
آدم آهني با صداي ريز و سنگين ، در حالي که پاهاي آهنيش را بر زمين مي کوبيد ، گفت: " براي تو آرزوي سلامتي و شادي دارم! "
شاپرک گفت: " متشکرم " و بعد خيلي آرام با بالش بوسه اي بر گونه ي آدم آهني زد و از پنجره به بيرون پرواز کرد.
آدم آهني با چشم نارنجي رنگش ، رفتن شاپرک را تماشا کرد و براي مدتي طولاني احساس بدي داشت. او با خود فکر مي کرد: " بال بالي با همه ي تماشاگران فرق داشت. چيز ديگري بود ، سوال هايي مي کرد که در برنامه ي من نبود و همين باعث مي شد جواب هاي من غلط باشد و خوب از آب در نيايد. او حتي يک بار هم مرا تحسين نکرد...هنوز جاي بال هايش بر گونه ام به من حالتي خوش آيند مي دهد.
صدايش بسيار شيرين بود...او مرا تروم عزيز صدا کرد! " اين افکار آخري احساس خوبي در او به وجود آورد.
آن قدر از ملاقات با شاپرک خوش حال بود که اصلا متوجه باز شدن در هاي نمايشگاه و انبوه تماشاگراني که به داخل آمده بودند نشد ، وقتي انبوه مردم به سراغش آمدند و سوال ها را يکي يکي پرسيدند ، او دو سوال اول را باهم اشتباه کرد و به سوال سوم هم جواب غلطي داد.
- " هاهاها! در حال حاضر من به سوال هاي پيش پا افتاده اي جواب مي دهم! "
يکي از افراد سر شناس و مهم که در حال بازديد کردن از آدم آهني بود ، در حالي که ناراحت شده بود ، با عصبانيت گفت:
" او ما را مسخره مي کند! " و به سرعت به طرف سر مهندس آن قسمت رفت تا او را از وضعيت آدم آهني آگاه کند.
ولي آدم آهني تازه حالش جا آمده بود و جواب هاي درست و به موقعي مي داد و باز هم انبوه تحسين ها بود که از طرف بازديد کنندگان نثارش مي شد.
- خداحافظ! برنامه اش تمام شد!
آدم آهني با ناراحتي فکر کرد:
- کاش بال بالي مي توانست مردم را ببيند. اگر بفهمد که چقدر از من تعريف مي کنند ، مطمئنم که مرا بيشتر تحسين مي کرد! نگرانم ، نمي دانم آيا امشب هم مي آيد يا نه...واي! اگر خفاش او را گرفته باشد؟ دل آدم آهني گرفت. احساسي که تا آن موقع به او دست نداده بود.
اما شاپرک آمد و با ساده دلي نجوا کرد: " براي اين که روي شانه ات استراحت کنم به اين جا آمده ام و بعد هم دوباره پرواز مي کنم.
اين جا آرام و ساکت است! "
صداي غرش مانندي از چانه ي آدم آهني بيرون آمد: " اسم من تروم است."
شاپرک مودبانه گفت: "اسم تو را فراموش نکرده ام. آيا برادر يا خواهر داري؟ "
آدم آهني مي خواست بگويد: که او در دنيا بي نظير است ، حتي در سالن نمايشگاه هم دستگاهي مانند او وجود ندارد ، شايد حتي در تمام شهر.
ولي فقط توانست جواب شماره ي دو را بدهد:
- " من در آزمايشگاه به دنيا آمده ام."
شاپرک در حالي که به او يادآوري مي کرد ، گفت: " اين را به من گفته بودي. راستي چرا بعضي چيزها را مرتبا تکرار مي کني؟
آيا از تکرار خسته نمي شوي؟ خيلي خوب ، وقت رفتن ا ست. من خيلي گرسنه هستم. هنوزتکه اي برگ هم نخورده ام. آن خفاش بد جنس در نزديکي درخت بلوط من آويزان شده...تا ديدار بعد خداحافظ تروم عزيز! "
شاپرک دوباره بوسه اي بر گونه ي آدم آهني زد و از پنجره به بيرون پرواز کرد. آدم آهني تا مدت زيادي به او فکر مي کرد. چشمش درخشندگي بيشتري نسبت به قبل پيدا کرده بود. در دل آهنينش زمزمه مي کرد: " او دوباره بر مي گردد! او مرا دوست دارد. او دوست من است. او دوباره بر مي گردد و باز هم به راحتي روي شانه ام مي نشيند. آيا مي توانم ياد بگيرم به جز کلماتي که از قبل برنامه ريزي شده است چيزي بگويم؟
اگر بتوانم اول از او تشکر مي کنم که با من دوست شده است و بعد به او مي گويم که اولين کسي است که من با او دوست شده ام. "
چشم نارنجي رنگش با بي صبري به پنجره خيره مانده بود.
شاپرک برگشت اما رفتارش عجيب بود. با شتاب خود را به داخل پنجره پرت کرد و به سرعت به گونه ي آدم آهني برخورد کرد.
فرياد زد: " او دنبال من است! تروم ، او دنبال من است. "
به راستي ، سايه ي سياهي نزديک پنجره بود ، برقي زد و چند لحظه بعد خفاش وارد سالن نمايشگاه شد.
بال بالي در حالي که خود را به گونه ي آدم آهني چسبانده بود ، با التماس گفت: " نگذار مرا بخورد! او را بزن."
آدم آهني با شجاعت بادي در گلو انداخت و مي خواست بگويد نترس من قوي ترين دستگاه در اين نمايشگاه هستم و نمي گذارم کسي به تو آسيب برساند ،
ولي به جاي اين جمله گفت: " اسم من تروم است."
خفاش چرخي به دور آدم آهني زد و شاپرک را ديد که با او حرف مي زند ، شاپرک باز با التماس به آدم آهني گفت: " مراقب من باش ، تروم عزيز!"
آدم آهني مي خواست با صداي بلندي به خفاش بگويد که از اين جا بيرون برو ولي دوباره جمله اي را گفت که از قبل برنامه ريزي شده بود:
" من در آزمايشگاه به دنيا آمده ام."
خفاش دندان هايش را به شکم شاپرک فرو برد ، ولي نتوانست او را ببلعد زيرا شاپرک روي پاي آدم آهني افتاد. خفاش چندين بار دور آدم آهني چرخيد ولي نتوانست بال بالي را پيدا کند و از پنجره بيرون رفت.
شاپرک با ناله گفت: " بالم پاره شده. واي ، تروم چرا از من مراقبت نکردي؟ "
آدم آهني بي محابا جواب داد: " در حال حاضر من به سوال هاي پيش پا افتاده اي جواب مي دهم هاهاهاها...! "
از جوابي که داده بود از شدت ناراحتي بدنش مي لرزيد ولي نمي توانست چيز ديگري بگويد.
بال بالي روي زمين مي لرزيد و بال بال مي زد ، سعي مي کرد پرواز کند ولي فقط مثل فرفره به دور خود مي چرخيد.
با ناله گفت: " تو دوست من بودي چرا به من کمک نکردي ، اگر مي فهميدي که چطور به من آسيب رسيده! "
در همين موقع دوباره آدم آهني با صداي غژ غژ مانندي گفت: "من بيشتر از همه از روغن چرب خوشم مي آيد ، من بستني با مرباي زرد آلو را دوست ندارم."
شاپرک نفس نفس زنان و بريده بريده و در حالي که باورش نمي شد گفت: " چه مي گويي؟ تو دوست من هستي و اصلا براي من ناراحت نيستي؟ "
و در پاسخ شنيد: " آينده ي خوبي در انتظار ما آدم آهني هاست."
بال بالي در حالي که صدايش ضعيف و ضعيف تر مي شد ، به آرامي زمزمه کرد:
" چه قدر...بي احساس...و خشن...هستي."
تروم گفت: " من بايد کاري را که برايش برنامه ريزي شده ام انجام دهم."
بال بالي که ديگر نمي توانست بچرخد و حرکت کند ، يک بار ديگر بالش را بالا برد و بعد خيلي آهسته پايين آورد و ديگر حرکتي نکرد و بعد به آرامي گفت: " خدا نگهدارت تروم عزيز " و بعد نفس آخر را کشيدد.
آدم آهني با صداي غرش مانندي گفت: " من براي شما آرزوي سلامتي و شادي دارم! " و پاهايش را محکم به زمين کوبيد ، آن چنان که زمين لرزيد.
و بعد سکوت مرگ باري بر سالن نمايشگاه حاکم شد. شاپرک روي پاي آدم آهني بدون حرکت دراز کشيده بود.
کم کم هوا روشن مي شد. درها باز شدند و دوباره بازديد کنندگان کنجکاو وارد سالن شدند و باز دور او جمع شدند.
- اسم تو چيست؟ اين سوال شماره ي يک بود...آدم آهني فکري کرد قلبش از ناراحتي فشرده شد ، گفت:
" شاپرک...مرا تروم...عزيز...صدا کرد...هيچ کس...تا به حال مرا...به اين نام...صدا نکرده بود..."
سوال دوم: کجا متولد شده اي؟
آدم آهني که تقريبا داشت گريه مي کرد گفت: " بال بالي گفت...که روي درخت...بلوط...متولد...شده...من تا به حال...درخت بلوط...را نديده ام..."
در حقيقت او هيچ پاسخ درستي به هيچ يک از سوالات برنامه ريزي شده ، نداد.
ديگر بازوانش را بلند نکرد و پايش را هم بر زمين نکوبيد ، حتي ديگر با چشم نارنجي رنگش چشمک هم نزد.
ملافه ي بزرگ و سفيدي آوردند و آدم آهني را با آن پوشاندند. روي ملافه اعلان بزرگي زده شد که روي آن نوشته شده بود: " خراب است. "
زير آن ملافه ي سفيد که درست مثل کفن بود ، آدم آهني ساکت بود. ولي شب ، وقتي باد از بيرون به داخل سالن نمايشگاه مي وزيد و با خود رايحه ي گل هاي
درخت بلوط و صداي خش خش برگ هايش را مي آورد ، صداي شکسته و آهسته اي از زير ملافه ي سفيد مي آمد.
به نظر مي رسيد که کسي چيزي ياد مي گيرد و دائم ميگو يد: " بال بالي...بلوط...به او آسيب رسيد. "
هر کسي لايق آن نيست که يارم باشد
دست من گيرد و با عشق کنارم باشد
گرچه چنديست که احساس غريبي دارم
نکنم من طلب عشق که عارم باشد
منم و دفتر شعري و کمي تنهايي؛
با همه مردم اين شهر چه کارم باشد
دنیای اینروزام خیلی خیلی بدرد نخور شده :(